کیمیاکیمیا، تا این لحظه: 15 سال و 3 ماه و 15 روز سن داره

کیمیای زندگی ما

بابایی قشنگم دوستت دارم یه دنیا

کیمیا جون این مطلب را بیشتر برای بیان احساسم به دوست داشتنی ترین مردان زندگیم می نویسم. به بابای مهربونم ......به اون که هیچ وقت نتونستم عظمت بزرگواری و درایت و تدبیرش را بفهمم. به پدری که بهم فهموند که وقتی می گن" پدر عین کوه واسه دختر پشتوانه است" یعنی چی.به پدری که می دونم سالهای سال کنار مادر فرشته ام سختی کشیدند تا من و داداشهام زندگی خوبی داشته باشیم.  دختر نازم من بابایی دارم که بارها و بارها و بارها در اوج ناراحتیهایم آنچنان با کلام زیبایش دلم را آرام کرده که خواسته ام خم شم و ببوسمش و تشکر کنم از این همه درایتش ولی نمی دونم.....راستش شاید شرم مانعم شده ولی روزی این کار را خواهم کرد. یه روز دستانش را غرق بوسه خواهم ک...
14 خرداد 1391

تکیه کلامهای کیمیا......

کیمیای خوش زبونم شما این روزها به اوج خوش زبونی و شیرین زبونیت رسیدی....اخیرا" به معنای واقعی کلمه واسه هرچیزی یه جواب از آستینت در می اری و می دی.(سرعتت تو جواب دادن انقدر سریعه که من می گم کیمیا جواب را از استینش در نمی اره از مچش در می اره) تکیه کلامهای قشنگت اینا هستند: "ببین" ....وقتی می خواهی کسی را قانع کنی یا خواهشی داری. "آخه بابا ببین الان وقت خواب نیست باید هنوز بازی کنیم." "تا بحال" ...یکی از بامزه ترین حرفهات. چند روز پیش که خونه پدر جون بودیم یه موز از یخچال برداشتی و برای اینکه منو قانع کنی که بذارم اونو بخوری گفتی"آخه مامان من تابحال اینجا موز نخوردم"....و همین شد که الان هرکار ممنوعی که می خواهی انجام بدی ...
8 خرداد 1391

کیمیا و اتاق قشنگش

کیمیای قشنگم 6سال پیش که من و بابا باهم عروسی کردیم،از اونجا که من تنها دختر خانواده بودم تمام فکر و ذکر مادر جون شد خرید جهیزیه برای من. مادر جون بدون توجه به خونه کوچیک ما هر وسیله قشنگ و بدردبخوری که می دید واسه من می خرید و در جواب اعتراضهای من و بابا می گفت یه روز به دردتون می خوره. تازه الان هم اگه جا نداشتین بذارینش همین جا بمونه.البته باید اعتراف کنم الان که خونه مون خیلی بزرگتر شده تموم اون وسایل حسابی به درد ما می خوره. القصه این موضوع شد یه سوژه همیشگی شوخی و خنده واسه دایی سینا و دایی نیما و بابایی. اونها همیشه می گن:"مامان ،مریم را به دنیا آورده که واسش جهیزیه بخره". وقتی ما به خونه جدیدمون اسباب کشی کردیم بزرگترین کار...
8 خرداد 1391

یک روز زیبای بهاری

خانم خوشگله مامان امروز عصر می خواستیم بریم خونه خاله حکیمه. طبق معمول من و شما زودتر از بابایی آماده شدیم. من یه لباس خوشگل که 2سال پیش مامان طلا واست از تایلند آورده بود تنت کرده بودم. تو حیاط داشتیم با هم حرف می زدیم که من یهو یادم اومد شما تو حیاط این خونه مون اصلا" عکس نداری . این بود که یه چند تا عکس خوشگل ازت گرفتم . همه ژستها را خودت گرفتی و هیچ کدوم را من بهت نگفتم. دوست دارم خوشگل مامانی.    ...
8 خرداد 1391

لبخند زیبای کودکانه...

من عادت به نوشتن زیاد ندارم، اما دلم نیومد این چند جمله را از کیمیا ننویسم... بعضی شبها نوبت منه که به کیمیا قصه بگم. بماند که تا حالا یک قصه را چندین بار تکراری تعریف کردم و در هر نسخه تعریفی هم تغییراتی دادم! اما لذت بخش ترین قسمت قصه گفتن، قسمتیه که داستان بجای خوبش می رسه و شخصیت های داستان خوشحال می شن یا هدیه ای می گیرن...اونجاست که رو صورت کیمیا قشنگترین لبخند حک می شه و من احساسی دارم از این لبخند که قابل بیان نیست...بسیار زیباست...لبخندی زیبا، دلنشین و کودکانه که نشان از پاکی فطرت یک کودک هست.... مهرداد ...
7 خرداد 1391

اولین جشن هزاره

دختر قشنگم 21 مهر ماه امسال شما دختر قشنگم 1000 روزه شدی  و البته این روز همزمان شد با تولد بابایی که 17 مهره....و تولد عمو حسین که 20 مهره.....من هرسال واسه بابا و عمو حسین یه جشن تولد مشترک می گیرم. و امسال هم 1000روزگی دختر قشنگمون را بهانه کردیم و بدون این که به کسی این مناسبت را بگیم یه جشن تولد حسابی گرفتیم. مهمونهامون مثل همیشه خونواده بابابزرگ(الهام جون تو این مهمونی به همه برای اولین بار به صورت رسمی معرفی شد)،خونواده پدر جون،خونواده دایی صمد،خونواده عمو اصغر ،عمه طوبی و طاهره مامان و ناهید جون (که خیلی تصادفی اومده بودند تهران) بودند. البته من به همه فقط گفته بودم مناسبت مهمونی تولد بابا و عمو حسین است.یه کیک خوشگل هم...
5 خرداد 1391

و دوباره یک جداییی دیگر .....

کیمیای قشنگم چند وقتیه که نتونستم بیام اینجا  و به وبلاگ سر بزنم و چیزی بنویسم....... این روزها غم بزرگی روی دل هممون جمع شده....غم جدا شدن از یه فرشته نازنین دیگه...از یه مامان بزرگ نازنین...خانمجان نازنینم پر کشید و رفت دیگه از این به بعد روزهای معلم واسم یادآور رفتن و پرکشیدن خانمجان عزیزم می شه....هیچ کار خدا بی حکمت نیست. خانمجان به معلم بودنش می نازید و همیشه افتخار می کرد که عروس بزرگش معلمه و در نهایت هم روز معلم رفت..... دلم نمی خواد با نوشتن خاطرات این روزها ناراحتت کنم. فقط می خوام ازت بخوام و خواهش کنم که تا می تونی قدر مامان بزرگها و بابا بزرگهات را بدونی.....این موضوع را قبلا" هم بهت گفتم ولی به نظرم...
2 خرداد 1391
1